هنوز
چهار فصل...
دل بر دل تو بسته
از روز و روزگاران
غم در دلش نشسته
از آن زمان كه رفتي
اين دل شكسته بال است
فصل نبودن تو
فصل پر از جدايي
فصل غم و دلتنگي
فصل من و تنهايي
از آن زمان كه رفتي
اين چهار فصل سال است
ماه ها از پي هم
هفته به هفته ماتم
روز و شبم پر از غم
دل مرده است كم كم
از آن زمان كه رفتي
اين شرح و وصف حال است
آي روزگار...
بازم هواتو داره
اين دل من دوباره
تو آسمون عشقي ، يه كهكشون ستاره
خدا ، خدا ، خدا جون
تنهايي ويرونم كرد
كاشكي كه درد و حسرت رو زندگيم نباره
ديگه دستِ خودم نيست
خاطره هاي رفته
شبا كه برميگرده اشكمو در مياره
دلتنگيه شبونه
تنهاييه هميشه
جاتو اينا گرفتن تو قلب تيكه پاره
بي تو غمم زياده
غصه جايي نميره
تو نيستي شادي رفته از اين دلي كه زاره
وقتي يادم ميوفته
ديگه تو رو ندارم
قلبم ميخواد كه وايسته ، اين كار روزگاره
آي روزگارِ نامرد
دلم رو بد شكوندي
هرچي سرم آوردي ، خدا سرت بياره
دليل ساده...
چه شد كه عاشقت شدم...
هر بار كه از خود پرسيدم
فهميدم و باز فهميدم:
دليل عشق ساده است
به سادگي قشنگي لبخندِ تو
خنديدي و من عاشقت شدم
راه رفتي ، حرف زدي ، حتي قهر كردي
كدام يك دليل عاشق شدنم نباشد؟
ساده بودي يا مرموز
من عاشق سادگيِ مرموزت شدم
خودخواه بودي يا بخشنده
من عاشق بخشندگي خودخواهانه ات شدم
حتماً نگاه تو اثر داشت
چه مهربان، چه خشمگين ، چه دلبرانه
كدام يك دليل عاشق شدنم نباشد؟
وقتي فكرم درگيرت مي شود
با تمام وجود حس ميكنم
ميفهمم
ميدانم
كه دوستت دارم
دليلي از اين بهتر؟
دليل عشق ساده است...
صبح باشد....
تو باشي و من و چاي و نان
چه تفاوت
هتلي از شمال يا آلاچيقي از جنوب
روياي من بافته مي شود
يكي از زير ، يكي از رو
كلاف سردرگميهاي زندگي
تن پوشي ميشود از خاطرات
صبح باشد و تو
تلاطم امواج خوشبختي
در درياي بيكران بودنت ، تمام صبحانه من است
كافيست چشمانم را ببندم و
كنار ساحلش
دست در دست تو
شانه به شانه عشق ، قدم زنم
سهل است به چشم بر هم زدني
تنها همين از جهانم بس است
صبح باشد و تو....
شايد...
شايد فراموشت شدم
ديگر فقط يك سايه ام
سايه اي از وهم و خيال
گمشده اي در خاطرات
غريبه اي دير آشنا ، گذشته اي رو به زوال
شايد فراموشت شدم
يك حس سرد و مرده ام
بيگانه ام در خاطرت
در خاطرم خداي عشق
الهه اي ، ونوس عشق ، مظهر خوبي و كمال
هنوزم عاشق تؤام
دلتنگ آغوشت شدم
چنان گُمم در روزگار
در اين سكوت مرگبار
شايد فراموشت شدم
بركه اي خشك و غم زده
مردابي از وحشت و بيم
گودالي از ترس و عذاب
تالاب ماتم و هراس
اين حال من بي بودنت، يك خسته دل، آشفته حال
شايد فراموشت شدم...
پرسه...
هر خاطره پنجره اي است
شايد دريچه زمان
من به گذشته مي روم
به آنچه رفته مي زنم ، پلي به وسعت جهان
انديشه و خيال و وهم
فكر و گمان ، پندار و فهم
مرز ميان خاطرات
درك غريب لحظات
چگال ترين حس وجود ، نوبت برگشت زمان
حس دوباره ديدنت
آن نازنين خنديدنت
بازي نور واژه ها
تا به سحر شنيدنت
شراب ناب عطر تو
دل شده مست بودنت
رقص قشنگ خاطره ، باله دل ، سماع جان...
احساس مخلوط...
بي سرانجامي مطلق
خسته از نبودن تو ، محو در شنيدن تو
حسرت آن خاطرات ، نخوت اين لحظات
بي تو تنها شدنم ، غرق رويا بودنم
آرزوهاي محال ، يا كويري از خيال
شادي لبخند تو ، لحن بي مانند تو
حزن بي پايان دل ، از همه دنيا خجل
غمگساري هاي من ، ترس ناپيداي من
كوهي از دلدادگي ، دشتي از آزردگي
لذت ديدن عشق ، وهم بوسيدن عشق
صد اميد و آرزو ، يك جهان رازِ مگو
عطر و بوي نفست ، من و داغ هوست
حس و لمس دست يار ، چشم هاي مست يار
اين همه احساس مخلوط
بي سرانجامي مطلق
او...
در ساحل با من قدم بزني
اسم "او" را بر شن ها بنويسي...
سخت تر اما
اين تنهايي است
بيا كنار من
خودم اسمش را روي تك تك شن ها
در تمامي ساحل هاي دنيا
برايت مي نويسم...
اقيانوس اقيانوس كم آوردم...
براي مات كردن اين تنهايي
دلم جزيره ميخواهد
بي نشان...
آن مونس تنهايي ام
سرچشمه هر شعر من
تنها دليل شادي ام
هم درد و هم درمان من
من كه به هردو راضي ام
جام شراب دست من
مست مي و شيدايي ام
هر لحظه او در ذهن من
كافر به اين جدايي ام
هم هستي است ، هم مرگ من
تا به ابد فدايي ام
خاطره هر روز من
روياست ، من رويايي ام
خورشيد روز گرم من
ماه شب است ، يلدايي ام
عشق اهورايي من
مبهوت آن زيبايي ام
ترانه ايست بر لب من
آوازه خوان ، خُنيايي ام
آب و هواي ذهن من
ابريست و من باراني ام
احساس آرامش من
تسكين هر بي تابي ام
آن نازنين قلب من
اكسير جان ، جواني ام
اوج سعادتهاي من
تا فتح آن ، من راهي ام
شهزاده قصه من
بي تو كويري فاني ام
اي تو فقط نشان من
پيدا ز بي نشاني ام
عالم نداند نام من
آن كس كه تو ميداني ام...
خيانت...
كه عاشقش باشم
اين همه بي او بودن
دلتنگي هاي شبانه
روياهايي براي فردا
آرزوهاي كودكانه
رخوت در خود شكستن
حس غريب و بيگانه
حسرت و آه گذشته
خاطرات شبيه افسانه
مرا چنان عاشق تنهايي كرده
كه خيانت است به عشق او
دگر...
يك آسمان تنهايي ام
اينقدر تنها گشته ام
شايد خدايي ديگرم
خداي صبر و عاطفه
خداي دلتنگي و عشق
خداي تنها و سكوت
شايد خدا هم عاشق است
شايد كه عشق او دگر...
كفر است يا ديوانگي
خشم است يا پروانگي
مرگ است يا كه زندگي
تنها شدم بيا ببين
انبوهي از ماتمكده زير دو پلكم جاري است
خوابم نمي آيد دگر
كارِ خدا بيداري است
تنهاترم از هر خدا
او كافر عشقم شده است
وقتي كه حتي او دگر...
كفر است آنچه گفته ام
من بنده عشقش شدم
دلتنگي اش هميشه هست
كارِ خدا دلداري است
شايد كه حتي او دگر...
سه نقطه...
كس چه ميداند
كه تنهايي يعني همين
وقتي تمام دنياي يك مرد
در همين خلاصه شود
سه نقطه سر خط
كس چه ميداند
كه دلتنگي يعني همين
يك زندگي خاطره است
در آخر هر خطم
ببين به چيزهاي كوچك هم قانعم
از اين نقطه تا آن نقطه
يك دنيا فاصله است
بين همين سه نقطه
من ، دو دنياي خود را يافته ام
سه نقطه سر خط
و زندگي ام تمام
من هر دو دنيا را تجربه كرده ام
عدم ، تو ، عدم
سه نقطه...
سر خط...
چشام اشكي شده...
دنيا ديگه تنگه برام
هركي هم هر چي بخونه
بازم بد آهنگه برام
رنگين كمون هم كه باشه
نباشي بي رنگه برام
ببين كه دنيام تاريكه
پاشو بيا پيشم بشين
چشماتو بنداز تو چشام
خودت رو تو چشام ببين
دستات رو بنداز گردنم
بازم بگو دوستم داري
بازم يواشكي بگو
يه وقتي تنهام نذاري
گفته بودن از دل ميره
هر كي كه از ديده ميره
دروغ ميگفتن به خدا
عاشق هميشه دلگيره
صد سالم اينجا نباشي
بازم واسه تو ميميره
خودش كه ميدونه خدا
چقدر بايد داد بزنم
خدا صدامو ميشنوه؟
اينهمه فرياد ميزنم؟
آخه مگه سنگه دلش
ميدونم مهربون تره
ميشه يه بارم تو بگي؟
آخه صدات قشنگ تره
فداي اون چشات بشم
بازم چشام اشكي شده
دلم برات تنگ شده خوب
بازم دلم شاكي شده
دروغ ميگم وقتي ميگم
حالم خوبه غم ندارم
تا وقتي تو نيستي بدون
غصه و غم كم ندارم
سيب و حوّا
كه خدا از بهشت تو
مرا به اين زمين سرد انداخت
خدايا! من هم آدمم
حوّايم كو؟
كدام سيب را خوردم
هم از بهشت رانده شدم
هم از حوّا
تازه ميفهمم به زمين آمدنِ آدم
عذاب نبود
خدا اگر ميخواست
حوّايش را ميگرفت...
زمين بهشتي دگر بود ، كنار يار
يك "آدم" چه خواهد بيش از اين
من در آرزوي عذابِ آدمم
حوّايم كو؟
تمام سيب هاي جهان را خواهم چيد
همه را به بهشت خواهم برد
به جاي آن يك سيب
خدايا تو فقط
عذابِ آدم را به من بده
يك زمين كنار حوّا...
حل المسائل...
ماه از تو كامل گشته است
بي شك به صحراي دلم
عشق از تو حاصل گشته است
هر كس كه مجنون تو شد
بي پرده عاقل گشته است
سِحر هر آنچه جز تو بود
باتوست كه باطل گشته است
چشم تو در هر مشكلي
حل المسائل گشته است
آن شهد كه در عالم نبود
لعل تو شامل گشته است
ديري است كه عشق در محضرت
ام الفضائل گشته است
دنيا ميان من و تو
چون پرده حائل گشته است
زين رو بخواهم عشق تو
من بي تو زائل گشته است
ديگر چه خواهم جز تو را
دل بر تو مايل گشته است
عشق تو يك معجزه است
كز عرش نازل گشته است...
دلم ميخواد
دست تو دست همديگه تا آسمونو ماه بريم
باز دلم ميخواد بيام ، زل بزنم توي چشات
خودتم خوب ميدوني جونمو من ميدم برات
باز دلم ميخواد توهم ، اسمِ منو صدا كني
دل من خيلي گرفته دلمو تو وا كني
باز دلم ميخواد بگي ، دوست دارم يه عالمه
من بگم عزيزكم يه عالمه خيلي كمه
باز دلم ميخواد يه روز ، با هم ديگه سفر بريم
من و تو كنار هم دنبال دردسر بريم
باز دلم ميخواد بياي ، شيطونياتم بياري
بوسه يواشكي ، اون خنده هاتم بياري
باز دلم ميخواد هوا ، پر بشه از عطر تنت
لمس دستامو بفهمه پيچ و تاب بدنت
باز دلم ميخواد يه بار ، قناريا شاد بخونن
عشقمو فرياد بزنم تا همه دنيا بدونن
باز دلم ميخواد خودم ، ناز نگاتو بكشم
بوسه از لبت كنم طعم لباتو بچشم
باز دلم ميخواد ديگه ، هيچ وقت ازم جدا نشي
باز بگم دلم ميخواد هيچ وقت ازم جدا نشي؟
کلبه
توي اين جنگل تاريك
خاك غم گرفته بر روي تموم پنجره
در و ديوارِ شكسته
كور سوي يك چراغ
ساعت از گردش اين ثانيه ها
مات و مبهوت ، شده خسته
خش خش سردي باد و غم و ماتم و سكوت
اين تموم زندگي در درون كلبه بود
سالها براي اين كلبه پير
پر ز تكرار ، پر ز هيچ ، در پي هم رفته بود
تا كه تو اومدي از جاده دور
خسته از راه ، تن زخميِ طوفان و تگرگ
كلبه شد اون سرپناه خستگي
رفتن گرد و غبار پنجره ، آتش هيزم و دود
در دل كلبه پير
شادي يك زندگي تازه بود
تو همون دلخوشي بودي كه يه عمر
كلبه در روياي خود
تصويري از صورت تو كشيده بود
تو مسافر بودي اما دل من
دل خسته ، دل اين كلبه پير
فارغ از حقيقت فردا و روز
بي تحمل ، بي قرار
دل به چال گونه هايت بسته بود
روز اما يك حقيقت بود ، بي چون و چرا
آخر اين قصه پرماجرا
باد و طوفان كه تموم شد ، اون مسافر هم نموند
رفت و يك درياي اشك
توي چشم كلبه قصه نشوند
حالا اين كلبه متروك و تهي
دلخوش از خاطره گذشته ها
باز هم گوشه اين جنگلِ سرد ،
با همه غصه و درد
منتظر نشسته تا در گذر اين روزگار
شايد اون مسافر قصه ما ،
از كنار كلبه گاهي بگذرد
تو مسافر مني ، قشنگ من
گاه گاهي سر بزن به كلبه ات
گاه گاهي هم نگاهي كن به من
سر بزن به عشق پاك و كهنه ات
پروانگی
در باغ كنار پنجره
روزها منتظر چيده شدن
در دلش مي گذرد او هر روز
باز هم مثل گذشته هاي دور
كاش مي شد كه هنوز
به چشم رهگذران ، ديده شدن
كودكي گذشت از آن نزديكي
" اين گل كه پژمرده شده
نيست خرم ، نيست شاداب
بي گمان ، غمگين و افسرده شده
نه قشنگ است و نه خوش بو
به چه كار آيدم اين گل
اين گلِ بي رنگ و بي رو"
گفت كودك اين حديث كودكانه
غافل از گل ، غافل از دل مردگي
غافل از طعم غليظ مردن و پژمردگي
يادش آمد گل ز ايام قديم
گفت من هم تازه بودم يك زمان
خوب صورت ، نيك سيما
من معطر بودم و خوش رايحه
رنگ من رنگ مليح ارغوان
تا كه من عاشق شدم
عاشق پروانه اي ، دردانه اي
عاشق چشم خمار نرگس مستانه اي
او كه خود پروانه بود
من ولي گشتم دچار عاشقي ، پروانگي
من شدم مجنون او
كار مجنون هم چه باشد جز جنون ، ديوانگي
عشق من يك عشق خوب و پاك بود
چه كنم اما اسير ريشه ام
ريشه من هم اسير خاك بود
او كه پروانه من بود ولي پر زد و رفت
هر چه خاكستر غم بود به دل
به سلامي ، به نگاهي همه بر هم زد و رفت
رخ من از آن زمان پژمرده شد
عطر من رفت از تنم با رفتنش
حس من مرد و دلم افسرده شد
حال بعد از آن همه دلدادگي
من فقط يك آرزو دارم به دل
بگذرد پروانه ام روزي ز باغ
باز ياد من بيفتد موسم پروانگي
باز هم اين دل فداي تو شود ، به سادگي
غوغا..
خنده ات را نازنين ، خودت تماشا كرده اي؟
اي كه چشمت قهوه ايست قهوه تو با نمك است
تو در آن قهوه سرا صد كافه برپا كرده اي
لحن تو شهد و لبت قند و نگاهت شيرين
مرض قند مرا فكرِ مداوا كرده اي؟
موج آن گيسوي تو طعنه به دريا ميزند
معجزه كردي گلم ، يلدا چو دريا كرده اي
شعر من عاشق شده ، بس كه من از تو گفته ام
واژه مي چيند خودش ، دلداده پيدا كرده اي